عشقولانه های من و تو

مطالب و اشعار عاشقانه و رمانتیک

عشقولانه های من و تو

مطالب و اشعار عاشقانه و رمانتیک

گزیده شعر و غزل های فروغ فرخزاد

اشعار کوتاه فروغ فرخزاد

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

******

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

******

فرقی ندارد
چه ساعت از شبانه روز باشد
صدایت را که می شنوم
خورشید در دلم طلوع میکند

******

کاش چون آینه روشن می شد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو

******

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست

******

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

******

شعر غمناک فروغ فرخ زاد


شعر غمناک فروغ فرخ زاد

آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد

******

تک بیتی عاشقانه از فروغ فرخزاد

رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

******

مجموعه اشعار زیبا و کوتاه فروغ فرخزاد


و زخم‌های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق

******

درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

******

دوبیتی عاشقانه فروغ فرخزاد

فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه ی عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم

******

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست

******

کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر

******

اشعار عاشقانه و کوتاه فروغ فرخزاد

آه اگر باز به سویم آیی
دیگراز کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت

******

شعر فروغ فرخزاد درباره بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را

میشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

******

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم

******

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم

******

شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می‌کشد چو آبشار نور
شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پرشکوه
زیر دانه‌های گرم و رو‌شن عرق
برق می زند چو قله های کوه

******

اشعار فروغ فرخزاد درباره زن

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

******

اشعار فروغ فرخزاد در مورد عشق و دلتنگی

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه
فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

******

به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش

******

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

******

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

******

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم

با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

******

کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم

******

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت

******

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم

******

جملات فلسفی فروغ فرخزاد درباره زندگی

دلم می خواست های ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ مهم ترین ﺩﻟﻢ می خواست ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ
ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ همه ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ

شعرهای ملک الشعرای بهار

اشعار دیوان ملک الشعرای بهار


یار من گلزار من تویی تو

دلدار من تویی تو

همه جا همراه من تویی

دل خواه من تویی تو


******


همی تا توانی سخن نرم دار

دل مردمان با سخن گرم دار


******


جز از راستی هیچ دم بر میار

که باشی بر مردمان استوار


******


معروف ترین اشعار ملک الشعرای بهار


از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت

محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است

اعضای وجودم همه فریاد کشیدند

احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است


******


شعر در مورد بهار


هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود


کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود


دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود


جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود


******


همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا


******


تصنیف عاشقانه


ای دلبر من‌، تاج سر من

یک دم ز وفا، بنشین بر من


نازت بکشم ای مایه ناز

بارت ببرم ای دلبر من


وای از تو که‌ سوخت پروانه صفت

شمع رخ تو بال و پر من


رحمی که بسوخت عشق تو مرا

چندان که نماند خاکستر من


ای مرغ سحر این نامه ببر

نزد صنم گل پیکر من


لیلای منی مجنون توام

من بندهٔ تو تو سرور من


دل شد ز غمت چون قطره خون

وز دیده چکید در ساغر من


ویرانه شود آن خانه که نیست

روشن ز رخت ای اختر من


لطفت‌ شکرست‌ قهرت‌ شررست

هم نوش منی هم نشترمن


هرجا گذری با صوت خوشت

خاک ره توست چشم تر من


گوید که «‌بهار» نالد چو هزار

ناکرده نظر بر منظر من


******


رباعی عاشقانه


بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست

چشمی به ره و سبزه‌ عصایی در دست

گویی مجنون به انتظار لیلی

ازگور برون آمد و بر سبزه نشست


******


به دل جز غم آن قمر ندارم

خوشم ز آنکه غم دگر ندارم

کند داغ دلم همیشه تازه

از این مطلب تازه‌تر ندارم


******


شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار


در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار


اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود


دانه جوز در زمین می‌کاشت

که به فصل بهار سبز شود


گفت کسری به پیرمرد حریص

که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟


پای های تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین


جوز ده سال عمر می‌خواهد

که قوی گردد و به بار آید


تو که بعد از دو روز خواهی مرد

گردکان کشتنت چه کار آید؟


مرد دهقان به شاه کسری گفت:

مردم از کاشتن زیان نبرند


دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند


******


امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژه من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشه کوهکن است


******


امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد

از بس که دو دیده آب حسرت بارد

بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد


******


خوش باش که گیتی نه برای من و تست

وین کار برون ز ماجرای من و تست


******


دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم

گاه از گل و گه ز شمع‌، می آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من

گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم


******


آن شمع دل افروز من از خانه من رفت

پروای گلم نیست که پروانه من رفت


دارم‌ صدف آسا کف‌ خالی و لب خشک

تا از کفم آن گوهر یک دانه من رفت


چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم

زبن شاخه پر گل که ز گلخانه من رفت


******


خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد

خانم آنست که باب دل شوهر باشد


******


زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا

مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد


نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو

لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد



شعرهای ملک الشعرای بهار



هر آن چیزکان زی تو نبود نکو

به دیگر کسانش مکن آرزو


******


مشو خویشتن بنده در زندگی

مکن پیش همچون خودی بندگی


******


رود هرکه با تو به خشم و به کین

از او دور باش و به رویش مبین


******


به بی گاه بر روی مردم مخند

زگفتار بی‌مایه لب باز بند


******


دلت را ز نیکو سخن ده فروغ

میالای هرگز دهان از دروغ


******


اگر وام خواهی ز یاران بخواه

ز بی‌شرم زر خواستن نیست راه


******


چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان

میاور بد هیچ کس بر زبان


******


ای پسر مادر خود را مازار

بیش از او هیچ کرا دوست مدار


تو چه دانی که چها در دل اوست

او ترا تا به کجا دارد دوست


نیست از «‌عشق‌» فزون تر مهری

آن که‌بسته است به موی و چهری


عشق از وصل بکاهد باری

کم شود از غمی و آزاری


لیکن آن مهر که مادر دارد

سایه کی از سر ما بردارد؟


مهر مادر چو بود بنیادی

نشود کم ز عزا یا شادی


کور و کر کردی و بیمار و پریش

پیر و فرتوت و فقیر و درویش


مام را با تو همان مهر بجاست

نیست ‌این ‌مهر، که این ‌مهر خداست


گر نبودی دل مادر به جهان

آدمیت شدی از چشم نهان


معنی عشق درآب و گل اوست

عشق اگر شکل پذیرد دل اوست


هست فردوس برین چهرهٔ مام

چهره مام بهشتی است تمام


و اب کوثر که روان افزاید

زان دو پستان مبارک زاید


شاخ طوبیست قد و بالایش

خیز و سر نِه به مبارک پایش


از تو گر مادر تو نیست رضا

دان که راضی نبود از تو خدا


وای اگر خنده گستاخ کنی‌!

آخ اگر بر رخ او آخ کنی‌!


بسته مادر دل دروای‌ به تو

گر کنی وای برو، وای به تو!


دل او جوی گرت عقل و ذکاست

کان کلید همه خوشبختی‌هاست


******


=شعر گل و گل از شاعر معاصر ایرانی ملک الشعرای بهار



شعر گل و گل


شبی در محفلی با آه و سوزی

شنیدستم که پیر پاره دوزی


چنین می گفت با سوز و گدازی

گِلی خوشبوی در حمام روزی


رسید از دست محبوبی به دستم


گرفتم آن گِل و کردم خمیری

خمیری نرم نیکو چون حریری


معطر بود و خوب و دلپذیری

بدو گفتم که مشکی یا عبیری


که از بوی دلاویز تو مستم


همه گِل های عالم آزمودم

ندیدم چون تو و عبرت نمودم


پو گِل بشنید این گفت و شنودم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم


و لیکن مدتی با گُل نشستم


گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد

مرا با همنشینی مفتخر کرد


چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد

کمال همنشین در من اثر کرد


و گر نه من همان خاکم که هستم


******


به راه زنان دانه دل مپاش

فریبنده جفت مردم مباش


زن پارسا را مگردان ز راه

که از رهزنی بدتر است این گناه


روان را گناه گران آورد

بس آسیب در دودمان آورد


******


به تاریکی از خواب بیدار شو

به نام خدا بر سر کار شو

که شب خیز را کار باشد روا

فزون خواب مردم شود بینوا


******


به یزدان نخست آفرین بر شمار

پس آنگ اه دل را به رامش سپار

کت افزایش آید ز یزدان پاک

ز رامش نگردد دلت دردناک

جمله و شعر عاشقانه ،احساسی و رمانتیک برای مخاطب خاص

دوستت دارم



کاش میشد به جای فصل امتحانات

فصل آغوش یار را هم داشتیم…

آنوقت خرداد

شهریور

دی

همه را مردود میشدم


و تا ابد حبس در آغوشت میشدم…


❣️❣️❣️متن عاشقانه برای عشقم❣️❣️❣️

کمی برایم

عشق دم کن

عطر عاشقانه اش

با من

قند بوسه هایش

با تو …




عشق همان عطری ست


که از تو بر شانه ام می ماند


عطر نیستی که پریدن بدانی

تو را از من بشویند

آب میروم..


❣️❣️❣️شعر عاشقانه برای نامزدم❣️❣️❣️

خیلى زیباست

کسى رو پیدا کنى که

باعث بشه مشکلاتت

رو فراموش کنى




دوست داشتن تو…

بساط من است…

هیچکس نمیتواند،جمعش کند!♥️




تو را دوست می‌دارم

بی آنکه بدانم تو ضرورتِ منی

آب را که می‌نوشی

هوا را که می‌بلعی

نمی‌فهمی جیره‌بندی چه مکافاتی‌ست

تنها در نبودِ تو بود

که فهمیدم

دوست داشتنِ تو

مایه‌ی حیات من است…


❣️❣️❣️جملات عاشقانه برای مخاطب خاص❣️❣️❣️

برقِ چشمانِ تو

کورم کرد

که جز خودت…❤️

هیچکس را نبینم !




هر صبح …

بوی تو می دهد پیرهنم !

بس که تمامِ شب ،

تنگ در آغوش گرفته ام ؛

خیالت را …!




در دنیای من یک تو کافی ست

تا بهشت را همین حوالی خودم

شانه به شانه ی دوست داشتن تو

تجربه کنم …


❣️❣️❣️متن رمانتیک برای دوست دخترم❣️❣️❣️

تو نهایتِ عشقی

نهایتِ دوست داشتن

و در لابلای این بی نهایت ها

چقدر خوشبختم

که تو سهم قلب منی ❤️

‎‌


ما دو نفریم

دو نفر برای همه ‌چیز

برای دوست داشتن

برای درد کشیدن

برای ساعت‌های خوشی

دو نفر برای بردن و باختن

تنها دو نفر …!


❤️ من + تو = ما ❤️


زندگی را باید کنار گذاشت

گاهی حواس را پرت میکند

آدم باید شش دانگ حواسش

به دوست داشتن تو باشد


مجله تصویر زندگی




دوست داشتنِ تو

بذری ست که هیچ گاه

هیچ زارعی قادر نیست

مطابق آن را در جهانم بِکارَد




دیوار دوست داشتن کوتاه نیست


اما تو اگر بخواهی تا ثریا


برای دوست داشتنت قَد می‌کشم




فرقی نمی کند


جمعه باشد یا نباشد


برای من هر روز


همه چیز تعطیل است


غیر از دوست داشتنِ تو ❤️




اگر نهایت دوست داشتن


در قطره هاى باران باشد.


من دریاها را به تو تقدیم مى کنم




عاشقانه هایم را بخوان و بدان؛

دوست داشتن نه عقل میشناسد و نه منطق..

فقط یک “من “میخواهد و یک تو


❤️❤️❤️متن عاشقانه ادبی❤️❤️❤️

فصلِ سرما می آید


زمستان را میگویم


امّا تا آغوشِ تو هست


من گرمِ گرمم …

شعرهای نزار قبانی

اشعار عاشقانه نزار قبانی


اشعار کوتاه نزار قبانی


من چیزی از عشق مان

به کسی نگفته‌ام!

آنها تو را هنگامی که

در اشک های چشمم

تن می‌شسته ای دیده اند


******


شعر کوتاه از نزار قبانی


دوستم داشته باش

از رفتن بمان!

دستت را به من بده

که در امتداد دستانت

بندری است برای آرامش


******


شعر کوتاه نزار قبانی در مورد عشق


آن هنگام که با لباسی نو دوز

به دیدنم می آیی

شوق باغبانی با من است

که گلی تازه

در باغچه اش روییده باشد …


******


شعر عاشقانه عربی نزار قبانی


إنزعی الخنجرَ المدفونَ فی خاصرتی

و اترکینی أعیش..

إنزعی رائحتَک من مسامات جلدی

و اترکینی أعیش..

إمنحینی الفرصه..

لأتعرّف على امرأه جدیده

تشطب اسمَکِ من مفکّرتی

و تقطعُ خُصُلاتِ شعرک

الملتفّه حول عنقی..


ترجمه فارسی


دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش

بگذار زندگی کنم

عطر تنت را از پوستم بگیر و

بگذار زندگی کنم

بگذار با زنی تازه آشنا شوم که

نامت را از خاطرم پاک کند و

کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید


******


اشعار نزار قبانی در مورد زن


زن

مردی ثروتمند یا زیبا

یا حتی شاعر نمی‌خواهد

او مردی می‌خواهد

که چشمانش را بفهمد

آن گاه که اندوهگین شد

با دستش به

سینه اش اشاره کند

و بگوید : اینجا سرزمین توست


******


من

رازی را پنهان نکرده ام

قلبم کتابی است …

که خواندنش برای تو آسان است.

من

همواره تاریخ قلبم را می نگارم

از روزی که در آن

به تو عاشق شدم!


******


شعرهای جدید نزار قبانی


تو را زن می‌خواهم، آن گونه که هستی

تو را چون زنانی می‌خواهم

در تابلوی های جاودانه

چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها

که تن در مهتاب می‌شویند


تو را زنانه می‌خواهم

تا درختان سبز شوند،

ابرهای پر باران به هم آیند،

باران فرو ریزد


تو را زنانه می‌خواهم

زیرا تمدن زنانه است

شعر زنانه است

ساقه‌ی گندم،

شیشه‌ی عطر،

حتی پاریس زنانه است

و بیروت – با تمامی زخم‌هایش – زنانه است


تو را سوگند به آنان که می‌خواهند شعر بسرایند

زن باش

تو را سوگند به آنان که می‌خواهند خدا را بشناسند

زن باش


******


دلتنگ شده ام!

به من بیاموز

که ریشه ی عشقت را از ته بزنم


به من بیاموز

که اشک چطور جان می دهد در خانه چشم


به من بیاموز

که قلب چگونه می میرد و دلتنگی خود را می کشد


******


خسته بر شنزار سینه‌ات خم می‌شوم

این کودک از زمان تولد تاکنون نخوابیده است


******


اشتباه نکن

رفتنت فاجعه نیست برایم

من ایستاده می میرم

چون بیدهای مجنون


******


پیش از آنکه معشوقه ام شوی

هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان

هر کدام

تقویم‌هایی داشتند

برای حساب روزها و شبان

و آنگاه که معشوقه‌ام شدی

مردمان

زمان را چنین می‌خوانند :

هزاره ی پیش از چشم های تو

یا

هزاره ی بعد از آن


******


در خیابان های شب

دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است

زیرا که چشمانت

گستره شب را ربوده است


******


تو با کدام زبان صدایم می‌زنی

سکوت تو را لمس می‌کنم

به من که نگاه می‌کنی

به لکنت می‌افتم


زبان عشق سکوت می‌خواهد

زبان عشق واژه‌ای ندارد

غربت ندارد

حضور تو آشناست


از ابتدای تاریخ بوده است

در همه زمانه‌ها خاطره دارد

تو با کدام زبان سکوت می‌کنی

می‌خواهم زبان تو را بیاموزم


مترجم بابک شاکر


******


بهار

از نامه‌های عاشقانه من و تو

شکل می‌گیرد


«دوستت دارم»

و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم


******


مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم

نه در برابر زنی که شیفته ام می کند

نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند

نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند…

بی طرفی هرگز وجود ندارد

بین پرنده… و دانه گندم!


******


نمی توانم نامت را در دهانم

و تو را

در درونم

پنهان کنم


گل با بوی خود چه می کند؟

گندمزار با خوشه اش؟

طاووس با دمش؟

چراغ با روغنش؟


با تو سر به کجا بگذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم، تو را در حرکات دست هایم

موسیقی صدایم

و توازن گام هایم

می بینند


******


نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم

و ترکیب خونم دگرگون نشود

و کتاب‌ها

و تابلوها

و گلدان‌ها

و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند

و توازن کره زمین به اختلال نیفتد


******


بهترین شعرهای عاشقانه نزار قبانی




اشعار عاشقانه شهریار

اشعار غمگین شهریار


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران


******


در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی


******


تک بیتی عاشقانه استاد شهریار


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی


******


فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز

خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم

پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز


******


اشعار عاشقانه شهریار


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


******



شعر عاشقانه شهریار


در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم


با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم


******


باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی


شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی


زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامدی


با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی


شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی


گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی


خوان شکر به خون جگر دست می دهد

مهمان من چرا به سر خوان نیامدی


نشناختی فغان دل رهگذر که دوش

ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی


گیتی متاع چون منش آید گران به دست

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی


صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی


در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی


******


شعر عاشقانه شهریار به ثریا


ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ

ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ


ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ


ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ

ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ


ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ

ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ


ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ

ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ


ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ


ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ


******


گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر

تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی


******


آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس


******


شعر عاشقانه کوتاه


کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست


******


روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار

به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی


******


به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را


******


رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی


******


گلچین اشعار زیبا و عاشقانه شهریار



بهترین اشعار و غزلیات شهریار درباره عشق


از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


******


باز در خواب شب دوش تو را می دیدم

وای بر من که توام خواب شب دوش شدی


******


ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز


چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


******


ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم

به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی


******


این همه جلوه و در پرده نهانی گل من


وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من


آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال


و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من


******


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم


دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم


پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم


چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم


گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم


گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون می کنند با غم بی هم زبانیم


ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم


گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم


شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


******


اشعار غمگین و سوزناک شهریار ” داغ لاله “


بی داد رفت لاله ی برباد رفته را

یارب خزان چه بود بهار شکفته را


هر لاله ای که از دل این خاک دان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را


جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را


وای ای مه دوهفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دوهفته را


برخیز لاله ، بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سُفته را


ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گُل در خاک خفته را


گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تَفته را


گردون برات خوشدلی کس نخوانده است

اینجا همیشه رد و نکول است سفته را


این گوژپشت، تیرقدان راست تر زند

چندین کمین نکرده کمان های چفته را


یارب چها به سینه ی این خاکدان دراست

کس نیست واقف این همه راز نهفته را


راه عدم نَرُفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی این همه راه نَرفته را


لب دوخت هرکه را که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را


لعلی نسفت کلک دُر افشان شهریار

در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را


******


غزلیات بلند و عاشقانه شهریار


چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی


به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی


منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی


بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی


بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی


منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی


اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی


هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی


کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی


******


دوبیتی کوتاه و عاشقانه شهریار


تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی


گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی


******


از همه سوی جهان جلوه او می بینم

جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم


چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل

چهره اوست که با دیده او می بینم


تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه رو می بینم


******


شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم


نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم


همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم


خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم


اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم


چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم


به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم


******


مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد


نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد