شعر عاشقانه زیبا
در این بخش مجموعه اشعار عاشقانه زیبا از شاعرهای ایرانی را آماده کرده ایم. امیدارویم از خواندن این شعرهای کوتاه عاشقانه لذت ببرید.
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی
من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی
چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی
برای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی
روان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی
نفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منی
رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی
بهترین و زیباترین عکس و شعر های عاشقانه غمگین رمانتیک و احساسی کوتاه جدید
باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هیچ کسی تلخی لبخند مرا درک نکرد
های های دل دیوانه ی من پنهانی است
اشعار عاشقانه حافظ : دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
******
محترم دار دلم کاین مگس قند پرست
تا هوا خواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
~~~~~✦✦✦~~~~~
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
~~~~~✦✦✦~~~~~
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
رابعه قزداری
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
وحشی بافقی
شعر عاشقانه
تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست
ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم
و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم
ای مهربان – پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود
و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید
تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم
در چشمانت خیره شوم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم
سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..
از داشتن تو…اشک شوق ریزم
منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم
بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم
وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم
اری من تورا دوست دارم
وعاشقانه تو را می ستایم
شعر عاشقانه کوتاه زیبا و احساسی فاز دلتنگی
به عاشقان و معشوقه های شهر بگویید…
دلبری برای یکدیگر را…
بگذارند به وقت تنهاییشان!
خیابان،مترو و تاکسی جای دست کشیدن روی ابرو…
سر روی شانه گذاشتن. و لمس شال و گیسو نیست…
شاید یک نفر چشمانش را بست…
شاید یک نفر خاطرش پر کشید…
شاید یک نفر دلش رفت…
شاید یک نفر دلش تنگ شد
شعر عاشقانه حافظ :
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل
رودکی
~~~~~✦✦✦~~~~~
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
امیرخسرو دهلوی
~~~~~✦✦✦~~~~~
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
هاتف اصفهانی
~~~~~✦✦✦~~~~~
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
مسعود سعد سلمان
~~~~~✦✦✦~~~~~
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت
سیف فرغانی
اشعار عاشقانه دیوان حافظ :
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
******
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
******
ملوانی شوریده
خلبانی سر به هوا
شاعری عاشق
قصابی دل رحم
کارگری ساده…
آدمهای زیادی در من هستند
که عاشق هیچ کدامشان نیستی
جلیل صفر بیگی
~~~~~✦✦✦~~~~~
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن
سیدعلی صالحی
~~~~~✦✦✦~~~~~
کاری کن
ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست
کیکاووس یاکیده
~~~~~✦✦✦~~~~~
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیست
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیست
حمید مصدق
~~~~~✦✦✦~~~~~
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامهای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد
ای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه میسازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
محمد شمس لنگرودی
~~~~~✦✦✦~~~~~
به خاطر مردم است که میگویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت
لیلا کردبچه
~~~~~✦✦✦~~~~~
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ میکند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای کاش؟
و من…
این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم
مصطفی مستور
شعر و اشعار کوتاه و زیبای عاشقانه رفتن
گاهی باید از همه چیز دل کند و رفت !
باید پلهای پشت سر را خراب و کرد
و هیچ راه برگشتی هم باقی نگذاشت !
حتی اگر دوستش داشته باشی
اشعار حافظ شیرازی در مورد عشق :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
الا یا ایها الساقی..
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
غم عشق..
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
******
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
******
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
******
کام دوست…
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
******
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پر شکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
******
راه عشق …
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
******
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
******
جلوه معشوقه …
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
******
سخن عشق …
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
ز کدام رَه رسیدی؟ زِ کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تورا
از تو گفتم با دلم ، کوتاه آمد؛ گریه کرد
.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
شعر های زیبا و عاشقانه
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
رابعه قزداری
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
شعر نو عاشقانه
صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعلهدار تو شد
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد؟!
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!
این سنگ خدایان که تبر می شکنند
روزی که بیایی از کمر می شکنند
بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بت های بزرگ زودتر می شکنند
من و تو و دو چشم سیاه
تو از کهکشان دل من رد شدی
من افتاده ام در سیاه چاله ها
اشعار عاشقانه حافظ
آسمان کِشتیِ ارباب هنر میشکند
تکیه آن بِه که بر این بحر معلّق نکنیم
دیشب
قلبم را در کاسه رویا گذاشتم
بردم کنا پنجره
ماه به من لبخند زد
از پنجره آمد به دام من افتاد
تمام اتاق،
خیس شد از اشک شوق
تنهایی ام را باد با خود برد!
زندگی
سفر عشق است
ارزش ما در این سفر
به اندازه رنجی ست که می کشیم
سلام ای همسفر!
سفر زندگی در مسیر افسون مهری ست
که بر دل می نشیند
من و تو
در کوچه های پیچ در پیچ سرنوشت
با بیم و امید رویاناک
در اندیشه …
شعر عاشقانه غمگین
دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
شعر غمگین عاشقانه
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه پُر است ؛
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد..
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
شاید عشق بتونه باعث گذر زمان بشه
ولی قطعا گذر زمان نمیتونه باعث ایجاد عشق بشه.
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گُلِ محمدیِ من، مپرس حالِ مرا
به غم دچار چنانم، که غم دچارِ من است…
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگَهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیاش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
شعر عاشقانه زیبا
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچهٔ خانهٔ تو
شور من
وِلوِله برپا می کرد…
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بیدل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
هرجا هوا مطابق میلت نشد برو . . .
فرق تو با درخت همین پایِ رفتن است
در چشم پاک بین نبُوَد رسم امتیاز
در آفتاب، سایه شاه و گدا یکی است..
حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن
اشعار عاشقانه کوتاه
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
عاشق به خواب تن ندهد جز به خوابِ مرگ
وآن هم بدین امید که بیند جمـال دوست…
آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید…
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم
اگر پرنده مرا آفریده اند چرا
قفس بسازم و در بند آشیان باشم
از دست دیگران به کناری گریختم
از دست خویشتن به کجا میتوان گریخت؟
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب بستانم به سحر بسپرم امشب
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل
رودکی
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
امیرخسرو دهلوی
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
هاتف اصفهانی
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
مسعود سعد سلمان
شعر عاشقانه دلتنگی
گرچه دارد یازده فرزند غیر از او ولی
هیچ یک ، یوسف برای حضرت یعقوب نیست
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و درخاک بودنم، ننگ است
جان دلم امروز بیا
بنشین لحظه ای رو در روی من
چای عطردار میخواهم
چای از من ، عطرش با تو …
شب همه شب بدون تو در به درم، نگاه کن
عشق تو گشته هستیام چشم مرا به خواب کن
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پیش
این آدمک های ملول بیگنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
به هم شبیه به هم مبتلا به هم محتاج
چنان دو نیمهٔ سیبی که هردو نیم به هم…
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید…
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد
شعر های عشقولانه با حال
چقدر زمونه بی وفاست
نمی دونم خدا کجاست
یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست ؟
گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد
بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟
میزنم کبریت بر تنهایی ام
تا بسوزد ریشه بیتابی ام
میروم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم
لحظه جدایی از تو ، لحظه اومدن غم
بعد رفتنت عزیزم ، جون میدم تو دست ماتم
بودنم را هیچ کس باور نداشت
هیچکس کاری به کار من نداشت
بنویسید بعد مرگم روی سنگ
با خطوطی نرم زیبا و قشنگ
آنکه خوابیده در این گور سرد
بودنش را هیچ کس باور نکرد
شعر عاشقانه شاد
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود
احمد شاملو
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
فروغ فرخزاد
اشعار عاشقانه مولانا
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟!
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نا مهربانی کردنش…
هرکسی از یار چیزی خواست هنگام وصال
من به محض دیدن او خاطرش را خواستم
بحثِ ایمان دگر و جوهرِ ایمان، دگر است
جامهپاکی دگر و پاکیِ دامان، دگر است…
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
عزیز من
چگونه پیدایت کنم
وقتى به یاد نمى آورم
چگونه گُمت کرده ام
چه زمستانِ بلاتکلیفی است
نه آسمان میبارد و نه تو میایی
چه فصلِ بی وصلی …
گفته بودی جای او می آید و آرام باش
جاى او شاید،ولیکن مثل او محبوب نیست
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
اوضاع جهان بدتر از آن است که بالکل
موضوع غزل فلسفه ی خال تو باشد…
نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست؟
تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرد
استکانم شد کمر باریک و چایم تلخ ماند
درد و رنجوری مارا داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
تو که رفتی همه ی مزرعه ها خشکیدند
باغ من بعد تو صد جعبه زمستان داده
– چند سالته؟
+ وقتی سرحالم ١٦سال، وقتی خسته ام ٢٥ سال
– الآن چند سالته؟
+ هزارسال..
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
دلا چه دیده فروبستهای؟
سپیده دمید…
سری برآر
که خوش عالمیست عالمِ صبح
افسانه می سازند و باور می کنیم اما
غم نامه ی ما را کسی باور نخواهد داشت
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
«عکس» بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بود
بی حوصلگی،دلیل بی صبری بود
بالای سرم هوا فقط ابری بود
جوری که دلم خواست،نچرخید این چرخ
حتی خود اختیار من جبری بود
سرم در دام و تن در قید و دل در بندِ مهرِ او
مسلمانان در این حالت سفر کردن توان؟نتوان!
هیچ شب خالی ازاندیشهی زلف تو نی ام
این تصور سبب خواب پریشان من است
شعر عاشقانه سهراب
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
شعر های عاشقانه سهراب سپهری
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مینالد.
جغد میخواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
سهراب سپهری
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است …
سهراب سپهری
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما
تسکین مجو تمکین مخواه از بیقراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا
توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت میکشد
باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
محتشم کاشانی
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد ..
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
شانهات مجابام میکند
در بستری که عشق
تشنهگیست
زلال شانههایات
هم چنانام عطش میدهد
در بستری که عشق
مجاباش کرده است
احمد شاملو
~~~~~✦✦✦~~~~~
درختی که منم
برگهایش را ریخت
تا تو
ماه را از میان شانههاش
تماشا کنی
علیرضا روشن
~~~~~✦✦✦~~~~~
درخت که میشوم
تو پاییزی
کشتی که میشوم
تو بی نهایت طوفانها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن
گروس عبدالملکیان
~~~~~✦✦✦~~~~~
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!
هر بار که میپرسی، چقدر؟!
با خودم فکر میکنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟!
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد؟!
ابرها چه میدانند
چند قطره باریده اند؟!
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟!
و من،
چطور بگویم که،
چقدر دوستت دارم
هستی دارایی
~~~~~✦✦✦~~~~~
انگار داشتم با تو حرف میزدم
نامه را که مینوشتم
و انگار روبرویم بودی
به کاغذ که نگاه میکردم
در پاکت را که بستم، پشت تمبر را
بوسیدم و چسباندم
ببین
حالم اصلاً دست خودم نیست
درست
مثل تو که پیشم نیستی
مهدی ذوالقدر
~~~~~✦✦✦~~~~~
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگیها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
رسول یونان
~~~~~✦✦✦~~~~~
"دوستت دارم" را
در دستانم میچرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هر وقت میخواهم
به دستت بدهم نیستی؟
عباس معروفی
تو شبیه دیگران نیستی
دیگران حرف میزنند
راه میروند
نفس میکشند
تو نه حرف میزنی
نه راه میروی
و نه …
میگذاری نفس بکشم
کامران رسول زاده
~~~~~✦✦✦~~~~~
و عشق
آنقدرها هم که فکر میکردیم
عادلانه نبود
زن همسایه عاشق شد
پیراهن بلندتری دوخت
من عاشق شدم
گریههای بلندتری سر دادم
در عصر ما
همه
همیشه
دیر میرسند
یکی به اتوبوس
یکی به قطار
یکی
به یکی
رویا شاهحسینزاده
~~~~~✦✦✦~~~~~
نیامدی و
همه
شعرهای سپید من
سیاه شد
جواد دهنوی
~~~~~✦✦✦~~~~~
دموکراسی بین من و تو این است که
همیشه و در همه چیز
حق با چشمهای توست!
کاظم خوشخو
~~~~~✦✦✦~~~~~
چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههاش
دست به دست میروند
به دست تو اما،
نمیرسند!
رضا کاظمی
~~~~~✦✦✦~~~~~
تو میروی و من
رسوب میشوم
ته ماندهای که
دور باید ریخت
...
خستهتر از آنم
که لیوانی چای
آرامم کند
آغوش گرم تو را میخواهم
در جنگلی ناشناس
وقتی که آسمان
از لابهلای شاخهها
سرک میکشد
فریبا عرب نیا
~~~~~✦✦✦~~~~~
سرانجام
نامه آخرم را پاسخ داد
نوشته بود:
عاشق پستچی شدهام
سارا محمدی اردهالی
~~~~~✦✦✦~~~~~
چه از تو دورم کردهاند کلمات!
کاش جای اینهمه شعر
فقط نوشته بودم:
دوستت دارم!
رضا کاظمی
خاک بر سرِ
تمامِ این کلمات
اگر تو
از میانِ تمامشان
نفهمی
من دلتنگم
لال شود خیالی که
دم به دم
مرا بی خیالِ تو نمیکند
از شماره بیافتد
تمامِ نفسهایی که
در هوایِ تو
دم و باز دم میشود
بی رحم شدهام میبینی؟
اما شک ندارم
به پایِ بی رحمیِ
نبودنت
نمیرسد
عادل دانتیسم
~~~~~✦✦✦~~~~~
من سردم است
و تمام رنگهای گرم دنیا را
زنان دیگری
شال گردن بافتهاند
لیلا کردبچه
~~~~~✦✦✦~~~~~
صیاد که تو باشی
طعمه هم نمیخواهم
فقط بنشین کنار رود و
نامم را صدا بزن
بهار منصوری
~~~~~✦✦✦~~~~~
بانو جان
آدمها دو دستهاند
آنها که تو را ندارند
و آنها که غلط میکنند تو را داشته باشند
سعید نوروزی
~~~~~✦✦✦~~~~~
عاشقتر از همه ما
موش کوریست
که زیبایی جفتش را
با چشم بسته باور میکند
ساغر شریفی
~~~~~✦✦✦~~~~~
تا به حال کسی را
به اندازهای دوست داشتهای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی با صدای نفس؟
عباس معروفی
~~~~~✦✦✦~~~~~
عشق
زبان مشترکی ست
اما
از لهجهام میترسم
مثل یک کارگر تحقیر شده افغانی
زانیار برور
~~~~~✦✦✦~~~~~
بیا با هم رفت و آمد نکنیم
مثلا وقتی میآیی
نرو
مهدی مشتاقیان
~~~~~✦✦✦~~~~~
عشق ما گوزن بود
بزرگ و قوی
اما چیزهای قویتری هم وجود داشت
مثل قطار
که تو را با خود برد
و از گوزن لاشهای روی ریلها باقی گذاشت
مژگان عباسلو
~~~~~✦✦✦~~~~~
وقتی میخندی
عشق،
کوچکترین اتفاقیست
که میافتد
مریم ملکدار
میگویند تنهایی پوست آدم را کلفت میکند
میگویند عشق دل آدم را نازک میکند
میگویند درد آدم را پیر میکند
آدمها خیلی چیزها میگویند
و من، امروز
کرگدن دلنازکی هستم که پیر شده است
مهدی صادقی
~~~~~✦✦✦~~~~~
جز دوست داشتن تو
همه چیز این جهان معمولیست
کافیست کمتر بخواهمت
آن وقت مرگ
تنها یک آگهی تسلیت در روزنامه است
مهسا فعال
~~~~~✦✦✦~~~~~
مصراع نخست: من تو را میبوسم
در مصرع بعد هم تو را میبوسم
ایراد ندارد! به کسی چه! اصلاً
شعر خودم است من تو را میبوسم!
جلیل صفربیگی
~~~~~✦✦✦~~~~~
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
و باد
بی سرو سامان
و باد
سر گردان
تمام قصه همین بود، راست میگفتی
محمد حسین بهرامیان
~~~~~✦✦✦~~~~~
مثل قالی نیمه تمام
به دارم کشیدهای
یا ببافم، یا بشکافم
اول و آخر که به پای تو میافتم
علیرضا حاج بابایی
~~~~~✦✦✦~~~~~
روزی چند بار دوستت دارم
یک بار وقتی که هوا برم میدارد، قدم میزنیم
وقتی که خوابم میآید، تو میآیی!
یک بار وقتی که باران ناز میکند
دل ناودان میشکند... میبارد
وقتی که شب شروع میشود... تمام میشود
یک بار دیگر هم دوستت دارم
باقی روز را ...
هنوز را...
افشین صالحی
~~~~~✦✦✦~~~~~
تابستان گرم و داغ من!
مرا سخت و محکم در آغوش بگیر
من سرد و زمستانیم
بهمن عطایی
~~~~~✦✦✦~~~~~
منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نردهها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی را
در دلم جابهجا میکند
غلامرضا بروسان
~~~~~✦✦✦~~~~~
لبخند که میزنی
یوسفی میشوم
که بیهیچ برادری
در چال گونهات
گم میشوم
مسعود کرمی
~~~~~✦✦✦~~~~~
انگشتم را نخ بستهام
تا به یاد آورم
فراموشت کردهام
شهناز دولتشاهی
~~~~~✦✦✦~~~~~
گلوی من
ابریترین تکه آسمان است
اما به من بگو
باران چرا همیشه
از چشمهای تو
آغاز میشود؟
انسیه موسویان
~~~~~✦✦✦~~~~~
تو
صبح باش
من تمام شبهای تاریخ را
تاب میآورم
مرضیه عطایی