عشقولانه های من و تو

مطالب و اشعار عاشقانه و رمانتیک

عشقولانه های من و تو

مطالب و اشعار عاشقانه و رمانتیک

شعر عاشقانه؛ زیباترین اشعار عاشقانه کوتاه و رمانتیک

شعر عاشقانه


شعر عاشقانه زیبا

در این بخش مجموعه اشعار عاشقانه زیبا از شاعرهای ایرانی را آماده کرده ایم. امیدارویم از خواندن این شعرهای کوتاه عاشقانه لذت ببرید.


تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی

شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی


من آن سکوت شکسته در آسمان توام

و تو درآمد دنیا و آفتاب منی


چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها

تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی


برای زندگی ی بی جواب و تکراری

به موقع آمدی و بهترین جواب منی


روان در اوج خیالم چو رود می مانی

همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی


نفس پس از گذرت از حساب می افتد

و تو دلیل نفس های بی حساب منی


رها مکن غزلم را همیشه با من باش

که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی


بهترین و زیباترین عکس و شعر های عاشقانه غمگین رمانتیک و احساسی کوتاه جدید

باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است


آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است


هیچ کسی تلخی لبخند مرا درک نکرد


های های دل دیوانه ی من پنهانی است


شعر عاشقانه



اشعار عاشقانه حافظ : دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


******


محترم دار دلم کاین مگس قند پرست

تا هوا خواه تو شد فر همایی دارد


از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد


اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد


ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد


نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفایی دارد


هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است


او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است


خاقانی


~~~~~✦✦✦~~~~~


دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید


ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح

نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید


مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی

که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید


بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را

نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید


شیخ بهایی


~~~~~✦✦✦~~~~~


دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد

بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن


تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی

چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من


رابعه قزداری



شعر عاشقانه نظامی


تا در ره عشق آشنای تو شدم

با صد غم و درد مبتلای تو شدم


لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم


وحشی بافقی


شعر عاشقانه



شعر عاشقانه


تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست

ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم


و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم


ای مهربان – پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود


و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید

تبسمی از تو مرا کافیست که  از هیچ به همه چیز برسم


منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم


دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم


سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق ریزم


منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم


وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم


شعر عاشقانه کوتاه زیبا و احساسی فاز دلتنگی

به عاشقان و معشوقه های شهر بگویید…


دلبری برای یکدیگر را…


بگذارند به وقت تنهاییشان!


خیابان،مترو و تاکسی جای دست کشیدن روی ابرو…


سر روی شانه گذاشتن. و لمس شال و گیسو نیست…


شاید یک نفر چشمانش را بست…


شاید یک نفر خاطرش پر کشید…


شاید یک نفر دلش رفت…


شاید یک نفر دلش تنگ شد


شعر عاشقانه حافظ :


فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش


فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش


دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش


جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش


بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش


ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش


آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش


صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش


دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش


بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل


این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل


رودکی


~~~~~✦✦✦~~~~~


جهان بی عشق سامانی ندارد

فلک بی میل دورانی ندارد


نه مردم شد کسی کز عشق پاکست

که مردم عشق و باقی آب و خاکست


چراغ جمله عالم عقل و دینست

تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست


امیرخسرو دهلوی


~~~~~✦✦✦~~~~~


هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد

بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد


تو خفته به استراحت و بی تو مرا

تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد


هاتف اصفهانی


~~~~~✦✦✦~~~~~


ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر

وی فاخته زار چند نالی به سحر


ای لاله چرا جامه دریدی در بر

از یار جدایید چو مسعود مگر


مسعود سعد سلمان


~~~~~✦✦✦~~~~~


عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت

بختیار اوست برما که تو را یار گرفت


من اسیر خود واز عشق جهانی بی‌خود

من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت


سیف فرغانی


اشعار عاشقانه دیوان حافظ :

خیال روی تو در هر طریق همره ماست


خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست


به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست


ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست


اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست


به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست


به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفه ماست


اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست


******


مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست


واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست


******


ملوانی شوریده

خلبانی سر به هوا

شاعری عاشق

قصابی دل رحم

کارگری ساده…

آدم‌های زیادی در من هستند

که عاشق هیچ کدامشان نیستی


جلیل صفر بیگی


~~~~~✦✦✦~~~~~


همگان به جست‌ و جوی خانه می‌گردند

من کوچه‌ خلوتی را می‌خواهم

بی‌ انتها برای رفتن

بی‌ واژه برای سرودن

و آسمانی برای پرواز کردن

عاشقانه اوج گرفتن

رها شدن


سیدعلی صالحی


~~~~~✦✦✦~~~~~


کاری کن

ساحل

رویای رسیدن به تو نباشد

در دریا

چاره جز

عاشق بودن

نیست


کیکاووس یاکیده


~~~~~✦✦✦~~~~~


این عشق ماندنی این شعر بودنی

این لحظه‌های با تو نشستن سرودنی‌ست


من پاکباز عاشقم از عاشقان تو

با مرگ آزمای با مرگ

اگر که شیوه تو آزمودنی‌ست


حمید مصدق


~~~~~✦✦✦~~~~~


چندان به تماشایش برنشستیم

که بامدادی دیگر برآمد

و بهاری دیگر


از چشم اندازهای بی برگشت در رسید

از عشق تن جامه‌ای ساختیم روئینه

نبردی پرداختیم که حنظل انتظار

بر ما گوارا آمد


ای آفتاب که برنیامدنت

شب را جاودانه می‌سازد

بر من بتاب

پیش از آن‌که در تاریکی خود گم شوم


محمد شمس لنگرودی


~~~~~✦✦✦~~~~~


به خاطر مردم است که می‌گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار


دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می‌شود

و مردم نمی‌دانند

چگونه می‌شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت


لیلا کردبچه


~~~~~✦✦✦~~~~~


در این هستی غم انگیز

وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»

کام زندگی را تلخ می‌کند


وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی‌ات

زندگی را تا مرزهای دوزخ می‌لغزاند

دیگر نازنین من

چه جای اندوه؟

چه جای اگر؟

چه جای کاش؟

و من…


این حرف آخر نیست!

به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه

از لذت گفتنش امتناع کنم


مصطفی مستور


شعر و اشعار کوتاه و زیبای عاشقانه رفتن

گاهی باید از همه چیز دل کند و رفت !


باید پلهای پشت سر را خراب و کرد


و هیچ راه برگشتی هم باقی نگذاشت !


حتی اگر دوستش داشته باشی


اشعار حافظ شیرازی در مورد عشق :


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها


الا یا ایها الساقی..


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها


به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها


مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها


به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل‌ ها


همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ ها


حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها


غم عشق..


دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد


آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد


اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد


برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد


ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد


آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد


فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد


******


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت


نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت


******


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


******


کام دوست…


مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست


واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست


زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست


سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست


بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست


گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست


میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست


حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست


******


چو لعل شکرینت بوسه بخشد

مذاق جان من ز او پر شکر باد


مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد


و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد


******


راه عشق …


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست


هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست


ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست


از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست


او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست


فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست


نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست


******


جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس


ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس


******


جلوه معشوقه …


بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت


گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت


یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت


در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت


خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت


گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت


وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت


چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت


******


سخن عشق …


صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت


گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت


تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت


در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت


گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت


سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت


اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت




شعرهای ملک الشعرای بهار

اشعار دیوان ملک الشعرای بهار


یار من گلزار من تویی تو

دلدار من تویی تو

همه جا همراه من تویی

دل خواه من تویی تو


******


همی تا توانی سخن نرم دار

دل مردمان با سخن گرم دار


******


جز از راستی هیچ دم بر میار

که باشی بر مردمان استوار


******


معروف ترین اشعار ملک الشعرای بهار


از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت

محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است

اعضای وجودم همه فریاد کشیدند

احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است


******


شعر در مورد بهار


هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود


کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود


دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود


جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود


******


همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا


******


تصنیف عاشقانه


ای دلبر من‌، تاج سر من

یک دم ز وفا، بنشین بر من


نازت بکشم ای مایه ناز

بارت ببرم ای دلبر من


وای از تو که‌ سوخت پروانه صفت

شمع رخ تو بال و پر من


رحمی که بسوخت عشق تو مرا

چندان که نماند خاکستر من


ای مرغ سحر این نامه ببر

نزد صنم گل پیکر من


لیلای منی مجنون توام

من بندهٔ تو تو سرور من


دل شد ز غمت چون قطره خون

وز دیده چکید در ساغر من


ویرانه شود آن خانه که نیست

روشن ز رخت ای اختر من


لطفت‌ شکرست‌ قهرت‌ شررست

هم نوش منی هم نشترمن


هرجا گذری با صوت خوشت

خاک ره توست چشم تر من


گوید که «‌بهار» نالد چو هزار

ناکرده نظر بر منظر من


******


رباعی عاشقانه


بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست

چشمی به ره و سبزه‌ عصایی در دست

گویی مجنون به انتظار لیلی

ازگور برون آمد و بر سبزه نشست


******


به دل جز غم آن قمر ندارم

خوشم ز آنکه غم دگر ندارم

کند داغ دلم همیشه تازه

از این مطلب تازه‌تر ندارم


******


شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار


در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار


اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود


دانه جوز در زمین می‌کاشت

که به فصل بهار سبز شود


گفت کسری به پیرمرد حریص

که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟


پای های تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین


جوز ده سال عمر می‌خواهد

که قوی گردد و به بار آید


تو که بعد از دو روز خواهی مرد

گردکان کشتنت چه کار آید؟


مرد دهقان به شاه کسری گفت:

مردم از کاشتن زیان نبرند


دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند


******


امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژه من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشه کوهکن است


******


امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد

از بس که دو دیده آب حسرت بارد

بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد


******


خوش باش که گیتی نه برای من و تست

وین کار برون ز ماجرای من و تست


******


دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم

گاه از گل و گه ز شمع‌، می آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من

گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم


******


آن شمع دل افروز من از خانه من رفت

پروای گلم نیست که پروانه من رفت


دارم‌ صدف آسا کف‌ خالی و لب خشک

تا از کفم آن گوهر یک دانه من رفت


چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم

زبن شاخه پر گل که ز گلخانه من رفت


******


خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد

خانم آنست که باب دل شوهر باشد


******


زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا

مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد


نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو

لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد



شعرهای ملک الشعرای بهار



هر آن چیزکان زی تو نبود نکو

به دیگر کسانش مکن آرزو


******


مشو خویشتن بنده در زندگی

مکن پیش همچون خودی بندگی


******


رود هرکه با تو به خشم و به کین

از او دور باش و به رویش مبین


******


به بی گاه بر روی مردم مخند

زگفتار بی‌مایه لب باز بند


******


دلت را ز نیکو سخن ده فروغ

میالای هرگز دهان از دروغ


******


اگر وام خواهی ز یاران بخواه

ز بی‌شرم زر خواستن نیست راه


******


چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان

میاور بد هیچ کس بر زبان


******


ای پسر مادر خود را مازار

بیش از او هیچ کرا دوست مدار


تو چه دانی که چها در دل اوست

او ترا تا به کجا دارد دوست


نیست از «‌عشق‌» فزون تر مهری

آن که‌بسته است به موی و چهری


عشق از وصل بکاهد باری

کم شود از غمی و آزاری


لیکن آن مهر که مادر دارد

سایه کی از سر ما بردارد؟


مهر مادر چو بود بنیادی

نشود کم ز عزا یا شادی


کور و کر کردی و بیمار و پریش

پیر و فرتوت و فقیر و درویش


مام را با تو همان مهر بجاست

نیست ‌این ‌مهر، که این ‌مهر خداست


گر نبودی دل مادر به جهان

آدمیت شدی از چشم نهان


معنی عشق درآب و گل اوست

عشق اگر شکل پذیرد دل اوست


هست فردوس برین چهرهٔ مام

چهره مام بهشتی است تمام


و اب کوثر که روان افزاید

زان دو پستان مبارک زاید


شاخ طوبیست قد و بالایش

خیز و سر نِه به مبارک پایش


از تو گر مادر تو نیست رضا

دان که راضی نبود از تو خدا


وای اگر خنده گستاخ کنی‌!

آخ اگر بر رخ او آخ کنی‌!


بسته مادر دل دروای‌ به تو

گر کنی وای برو، وای به تو!


دل او جوی گرت عقل و ذکاست

کان کلید همه خوشبختی‌هاست


******


=شعر گل و گل از شاعر معاصر ایرانی ملک الشعرای بهار



شعر گل و گل


شبی در محفلی با آه و سوزی

شنیدستم که پیر پاره دوزی


چنین می گفت با سوز و گدازی

گِلی خوشبوی در حمام روزی


رسید از دست محبوبی به دستم


گرفتم آن گِل و کردم خمیری

خمیری نرم نیکو چون حریری


معطر بود و خوب و دلپذیری

بدو گفتم که مشکی یا عبیری


که از بوی دلاویز تو مستم


همه گِل های عالم آزمودم

ندیدم چون تو و عبرت نمودم


پو گِل بشنید این گفت و شنودم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم


و لیکن مدتی با گُل نشستم


گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد

مرا با همنشینی مفتخر کرد


چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد

کمال همنشین در من اثر کرد


و گر نه من همان خاکم که هستم


******


به راه زنان دانه دل مپاش

فریبنده جفت مردم مباش


زن پارسا را مگردان ز راه

که از رهزنی بدتر است این گناه


روان را گناه گران آورد

بس آسیب در دودمان آورد


******


به تاریکی از خواب بیدار شو

به نام خدا بر سر کار شو

که شب خیز را کار باشد روا

فزون خواب مردم شود بینوا


******


به یزدان نخست آفرین بر شمار

پس آنگ اه دل را به رامش سپار

کت افزایش آید ز یزدان پاک

ز رامش نگردد دلت دردناک